فرشته مامانیفرشته مامانی، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
شروع عشق من و بابای شروع عشق من و بابای ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

دخترم تمام وجود و هستی من

هفته 11 ام

سلام جوجه کوچولوی من الهی مامان به قربونت بره دلم واست تنگ شده من و بابایی هر روز باهات حرف میزنیم البته شما اینقدر کوچولویی که فکر کنم صدای ما رو نمیشنوی بابایی هر روز بوست  میکنه وقربون صدقت میره بابایی مجبور شد من و شما رو چند روز تنها بزاره و به دیدن خانواده خودش بره و به من گفت بخاطر اینکه نی نی تو دلته نمیخواد این همه راه و بیای رفت و 5 روز موند و زود برگشت آخه میخواست تا آخر تعطیلات بمونه گفت دلم واسه خانمم و نی نی خوشکلم تنگ شده منم گفتم بیچاره سالی یه بار به دیدن خونوادش میره عیبی نداره موقع رفتن هم کلی سفارش کرد که مواظب خودت و نی نی باش بعد به شما رو بوسید و گفت که مواظب مامانی باش تو این هفته مامان...
24 ارديبهشت 1394

هفته 10 ام

سلام نفس مامان خوبی عشقم اون بالابالاها پیش فرشته ها خوش میگذره نمیدونی مامان چقد دلتنگته و روز شماری میکنم که شما رو تو آغوشم بگیرم امسال اولین سالیه که نوروز و3 نفره با  هم جشن میگیریم و خدارو بخاطر این موضوع هر روز شکر میکنم . امسال واسه عید 2 تا مهمون داریم داداش میثاق و میکال پسرای خاله مژگان از دبی اومدن واسه تعطیلات پیش ما باشن . از اونجایی که من و بابا سرکار نمیرفتیم و توی خونه بیکار و تنها بودیم   بیشتر وقتمون و خونه ماما نبزرگ میگذروندیم سال تحویل ساعت 2 شبه و ما بیداریم فقط مامابزرگ و بابابزرگ خوابن راستی یادم رفت بهت بگم بی بی بگم و عمه ها همگی زنگ زدن و بخاطر وجود شما تبریک گفتن و خیلی ...
24 ارديبهشت 1394

هفته 9 ام

سلام عزیزدلم خوبی کوچولوی من امروز یکی از روزهایی ست که کمی عصبی ام و یکمی هم میترسم بعد از اون اتفاق ناگوار که سال گذشته واسم افتاد خیلی استرس دارم . بعد از کار به خانه برگشتم و آماده شدم که سونوگرافی برم و چک کنم ببینم قلب جوجه خوشکلم تشکیل شده یا مثل پارسال ... دوست ندارم دوباره یاد اون خاطرات بیوفتم . بابا سرکاربود و نمی تونست به موقع خودشو برسونه به هر حال آماده شدم و با کلی هیجان و استرس رفتم پیش دکتر و خداروشکر قلب شما تشکیل شده بود عشق مامان نمیدونی چقدر خوشحال شدم انگار تموم دنیا رو بهم دادی الهی مادر به قربونت اون قدت بره که 25 mm شدی از اتاق دکتر که بیرون اومدم بابایی منتظرم بود و تو چهرش هم ذوق ...
24 ارديبهشت 1394

کوچ اجباری مامان و بابا

سلام عزیز دلم خوبی نفس مامان ببخشید که یه مدت طولانی نبودم اتفاقای زیادی افتاده که واست تعریف میکنم قند عسلم بعد از اون اتفاق بد که واسمون افتاد ( برگشتنت پیش خدا جون ) من دیگه سرکار نرفتم و روحیم خیلی داغون بود ، واسه تعطیلات نوروز من و بابایی رفتیم قشم یک هفته موندیم بعد از اون برگشتیم خونه و فرداش رفتیم خوزستان واسه نامزدی محمد ( پسر عمه زیبا) چند روز موندیم و بابایی رفت شیراز راستی یادم رفت بهت بگم که بابایی از کارش استعفا داد و یه کار جدید شروع کرده ، با یکی از دوستاش یه کارگاه تولیدی دستمال کاغذی زدند منم چند روز موندم اهواز و بعد رفتم شیراز پیش بابایی و علی رغم میل باطنی چنتا خونه دیدیم و قرار شد که خونمو...
13 خرداد 1393

بدترین لحظات زندگیم

سلام دوردونه قشنگم خوبی نفسم اصلا دوست ندارم این خاطرات تلخ و بازگو کنم و ناراحتت کنم ولی میخوام واست بنویسم که بدونی مامان چه زجری کشید صبح اون روز بد از خواب بیدار شدم و خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم که خاله ترنج ( خاله یکی از بهترین دوست مامان  یعنی خاله نادیا) باهام تماس گرفت و گفت که سفره ابوالفضل داره و اصرار کرد که من برم منم واسه اینکه ناراحت نشه قبول کردم و رفتم خونشون اون روز برف شدیدی میبارید و من با خاله نسیم ( دوست مامان) تصمیم گرفتیم بریم خرید ، البته من واسه اینکه اون قرصایی که خانم دکتر گفت و بخرم میخواستم برم بابا بهم زنگ زد و گفت برف خیلی شدیده فردا صبح با هم بریم منم قبول کردم و با نسیم برگشتیم خو...
27 بهمن 1392

تنها گذاشتن مامان و بابا

سلام قند عسلم خوبی عشقم این چند روز حال مامان اصلا خوب نبود میخوام داستان تنها گذاشتن مامان و بابا رو توسط شما رو از اول واست بگم چون میدونم بزرگ شدی یادت نمیاد چقدر من و بابا رو ناراحت کردی بعد از اینکه شما هفته 5 و سپری کردی منم تصمیم گرفتم دیگه سرکار نرمتو خونه باشم از شما مواظبت کنم بعد از اینکه کلی آزمایش و سونوگرافی انجام دادم و به خانم دکتر نشون دادم مشخص شد که کیسه زرده یا همون ساک حاملگی ( کیسه ای که جنین از آن تغذیه میکند)  و جفت تشکیل شده اما خبری از شما ( جنین) نبود و خانم دکتر گفت که دوباره باید سونو انجام بدی منم تصمیم گرفتم دکترم و عوض کنم فکر میکردم تشخیص اشتباه داده خلاصه سونو جدید انجام دادم و...
26 بهمن 1392

اشکای مامان بخاطر نی نی

سلام عزیزکم دیروز خیلی مامانتو ناراحت کردی بعد از اینکه بابا اومد و من کلی آب و آبمیوه خوردم ( در حد انفجار ) سریع آماده شدیم و رفتیم مطب دکتر ، به منشی خانم دکتر گفتم اصلآ نمی تونم تحمل کنم لطفآ منو سریع بفرستین داخل ، اون بنده خدا هم سریع فرستادم داخل و خانم دکتر گفت برو آماده شو تا بیام ، بعد بابایی هم اومد داخل مطب و خانم دکتر سونوگرافی رو شروع کرد و ژل یه شکمم زد و دستکاه رو گذاشت روی شکمم  اما هر چی نگاه میکردیم  شما رو نمیدیدیم یکم نگران شدم بعد بهم گفت لباسات و بپوش و بیا با هم صحبت کنیم منم که انگار دنیا رو سرم خراب شده بود با ناراحتی لباسامو پوشیدم و رفتم پیش خانم قاسمی و با هم صحبت کردیم و بهم گفت الان کی...
22 دی 1392

اولین برف بازی سه نفره

سلام عشق زندگیمون خوبی نفس مامان دیروز برف خیلی سنگینی بارید ، کلی ذوق کردم از سرکار که برگشتم خونه سریع شام درست کردم و منتظر بابایی شدم که بیاد و بریم بیرون وقتی بابا جون اومد مثل همیشه اول من و بوسید و بعد هم شما رو که توی شتم مامانی هستی و ازم پرسید امروز دخترم ماامنشو اذیت نکرد منم گفتم نه دخترمون خیلی خوبه ، مامانشو که اذیت نمیکنه خلاصه نفس مامان بعد از اینکه شام خوردیم ،لبای پوشیدیم البته من به اجبار بابایی 2برابر همیشه لباس پوشیدم ، چون بابا خان گفت باید خودتو گرم بگیری دخترم سرما نخوره)، یکم حسودیم شد ، گفتم یعنی تو دخترتو بیشتر از من دوست داری ، بابا گفت نه قربونت برم اون کوچولوست و زود سرما میخوره باید مواظ...
21 دی 1392