فرشته مامانیفرشته مامانی، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره
شروع عشق من و بابای شروع عشق من و بابای ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

دخترم تمام وجود و هستی من

بدترین لحظات زندگیم

سلام دوردونه قشنگم خوبی نفسم اصلا دوست ندارم این خاطرات تلخ و بازگو کنم و ناراحتت کنم ولی میخوام واست بنویسم که بدونی مامان چه زجری کشید صبح اون روز بد از خواب بیدار شدم و خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم که خاله ترنج ( خاله یکی از بهترین دوست مامان  یعنی خاله نادیا) باهام تماس گرفت و گفت که سفره ابوالفضل داره و اصرار کرد که من برم منم واسه اینکه ناراحت نشه قبول کردم و رفتم خونشون اون روز برف شدیدی میبارید و من با خاله نسیم ( دوست مامان) تصمیم گرفتیم بریم خرید ، البته من واسه اینکه اون قرصایی که خانم دکتر گفت و بخرم میخواستم برم بابا بهم زنگ زد و گفت برف خیلی شدیده فردا صبح با هم بریم منم قبول کردم و با نسیم برگشتیم خو...
27 بهمن 1392

تنها گذاشتن مامان و بابا

سلام قند عسلم خوبی عشقم این چند روز حال مامان اصلا خوب نبود میخوام داستان تنها گذاشتن مامان و بابا رو توسط شما رو از اول واست بگم چون میدونم بزرگ شدی یادت نمیاد چقدر من و بابا رو ناراحت کردی بعد از اینکه شما هفته 5 و سپری کردی منم تصمیم گرفتم دیگه سرکار نرمتو خونه باشم از شما مواظبت کنم بعد از اینکه کلی آزمایش و سونوگرافی انجام دادم و به خانم دکتر نشون دادم مشخص شد که کیسه زرده یا همون ساک حاملگی ( کیسه ای که جنین از آن تغذیه میکند)  و جفت تشکیل شده اما خبری از شما ( جنین) نبود و خانم دکتر گفت که دوباره باید سونو انجام بدی منم تصمیم گرفتم دکترم و عوض کنم فکر میکردم تشخیص اشتباه داده خلاصه سونو جدید انجام دادم و...
26 بهمن 1392

اشکای مامان بخاطر نی نی

سلام عزیزکم دیروز خیلی مامانتو ناراحت کردی بعد از اینکه بابا اومد و من کلی آب و آبمیوه خوردم ( در حد انفجار ) سریع آماده شدیم و رفتیم مطب دکتر ، به منشی خانم دکتر گفتم اصلآ نمی تونم تحمل کنم لطفآ منو سریع بفرستین داخل ، اون بنده خدا هم سریع فرستادم داخل و خانم دکتر گفت برو آماده شو تا بیام ، بعد بابایی هم اومد داخل مطب و خانم دکتر سونوگرافی رو شروع کرد و ژل یه شکمم زد و دستکاه رو گذاشت روی شکمم  اما هر چی نگاه میکردیم  شما رو نمیدیدیم یکم نگران شدم بعد بهم گفت لباسات و بپوش و بیا با هم صحبت کنیم منم که انگار دنیا رو سرم خراب شده بود با ناراحتی لباسامو پوشیدم و رفتم پیش خانم قاسمی و با هم صحبت کردیم و بهم گفت الان کی...
22 دی 1392

اولین برف بازی سه نفره

سلام عشق زندگیمون خوبی نفس مامان دیروز برف خیلی سنگینی بارید ، کلی ذوق کردم از سرکار که برگشتم خونه سریع شام درست کردم و منتظر بابایی شدم که بیاد و بریم بیرون وقتی بابا جون اومد مثل همیشه اول من و بوسید و بعد هم شما رو که توی شتم مامانی هستی و ازم پرسید امروز دخترم ماامنشو اذیت نکرد منم گفتم نه دخترمون خیلی خوبه ، مامانشو که اذیت نمیکنه خلاصه نفس مامان بعد از اینکه شام خوردیم ،لبای پوشیدیم البته من به اجبار بابایی 2برابر همیشه لباس پوشیدم ، چون بابا خان گفت باید خودتو گرم بگیری دخترم سرما نخوره)، یکم حسودیم شد ، گفتم یعنی تو دخترتو بیشتر از من دوست داری ، بابا گفت نه قربونت برم اون کوچولوست و زود سرما میخوره باید مواظ...
21 دی 1392

ابراز وجود نی نی

سلام عشق مامان   خوبی قربونت برم   تو شتم مامانی خوش میگذره بهت   امروز صبح که از خواب بیدار شدم ، خیلی اذیتم کردی ، سردرد و شکم درد شدید داشتم   ، بابایی گفت این نی نی پدرسوخته چرا مامانشو اذیت می کنه   خلاصه با کلی سردرد چند لقمه صبحانه خوردم و رفتم سرکار ، ولی چشمت روز بد نبینه عشقم ، حالت تهوع   شدید داشتم و گلاب به روتون کلی بالا آوردم ، ولی بعدش خوب شدم تا عصر تحمل کردم و رفتم خونه   مامان بزرگ اینا تا بابایی اومد دنیالم و رفتیم خونه آماده شدیم و رفتیم مطب خانم دکتر قاسمی و آماده بودیم   صدای قلب نفسم و بشنویم که منشی بهم گفت آب خوردی گفتم نه مگه باید می خو...
21 دی 1392

دوستای نی نی خوشتلم

سلام عشقم ، خوبی جیگرم الهی مامان قربونت بشه وای نی نی خوشکلم نمیدونی از وقتی که فهمیدیم اومدی تو دلم من و بابایی خیلی خوشحالیم ولی هنوز وقت نشد این خوشحالی رو با کسی قسمت کنیم البته بابا از خداشه که زودتر این خبر خوب و به 2 تا مامانبزرگا بده ولی من فعلآ تونستم جلوشو بگیرم   راستی یادم رفت بهت بگم سال 93 که شما قدم رنجه میفرمایین و به دنیای ما پا میزاری دوستای زیادی میتونی پیدا کنی آخه خاله زهرا ( زن عمو کیومرث) خاله نگار ( دختر عمه مامان) خاله ماریا ( دوست مامان ) خاله شبنم ( دختر عموی مامان) خاله مژگان ( زن عمو آرش) هم نی نی هاشون تو اون سال   بدنیا می...
8 دی 1392

❤❤❤ ردپای نی نی ❤❤❤

سلام عشقم خوبی نفس مامان الهی من قربونت برم   یه خبر خوب دارم واست یه خبر بد زن عموی مامان فوت کرد خدا رحمتش کنه خیلی خانوم مهربونی بود ، واسه همین مامانی چند روز مرخصی گرفت و واسه مراسم به شهرستان رفت     و بابا چند روز تنها بود و اما خبر خوب : بعد از اینکه برگشتم با بابایی رفتیم داروخانه و بی بی چک گرفتیم ، یکمی استرس داشتم      و بابا اصرا میکرد که همین الان تست بگیر منم گفتم نه باید فردا صبح بگیرم خلاصه فردا صبح بابایی یکمی دیرتر رفت سرکار و نتیجه تست خداروشکر + بود   هورااااااااااااا...
1 دی 1392
1