هفته 30 ام
من و بابایی بازار سیسمونی ها رفتیم و خرده ریزایی که واسه دخترم میخواستم و خریدم
یک کیسه آب گرم شارژی هم واست گرفتم بابا گفت این واسه چیته گفتم اگه خدایی
نکرده زبونم لال دخترم دل درد گرفت بزارم رو دلش تا آروم بگیره
خاله روح انگیز و واسه ناهر آخر هفته دعوت کردم آخه تازه اسباب کشی کردن و
اینجا اومدن و کلی اصرار کردم تا قبول کرد آخه بنده خدا گفت با این وضعیتت اصلا
دوست ندارم تو زحمت بیوفتی و خسته شی گفتم نه خاله دخترم قربونش برم دختر
خوبیه و اذیتم نمیکنه
مامانبزرگ اینا با دایی سجاد هم گفتم بیان تا دور هم باشیم
مامانبزرگ که دوباره رفت شهرستان چون دایی علیرضا عمل قلب انجام داده بود و
میخواست پیش برادرش باشه و 2 روز موند و برگشت
خاله از اتاقت خیلی خوشش اومد و گفت خیلی وسایلش نازن ایشالا مبارکش باشه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی