فرشته مامانیفرشته مامانی، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
شروع عشق من و بابای شروع عشق من و بابای ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

دخترم تمام وجود و هستی من

هفته 39 ام (روز بزرگ)

1394/8/13 14:15
نویسنده : مامان دنیا
534 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسک مامان

بالاخره روزای انتظار به اتمام رسیده و دخترم تو این هفته میاد توی بغلم خدایا شکرت

روز 22 مهر ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدم و رفتم دستشویی ولی خوابم نمیبرد

 زیر دلم درد میکرد یکمی آخ و اوخ میکردم که بابایی بیدار شد و گفت چی شده گفتم   

هیچی دلم درد میکنه گفت نکنه دخترم میخواد بیاد بهش گفتم نمیدونم فاصله دردا کم شده

 ولی فکرنمیکنم

دوباره دراز کشیدم که بخوابم ولی نمیتونستم بعد بابایی گفت بلند شو بریم دکتر و زنگ زد به خاله درنا و اون بنده خدا هم سریع خودشو رسوند و مامانبزرگ هم میخواست بیاد زنگ زد و گفت اصلا نترس داریم میایم بهش گفتم نه نمیخواد بیای فعلا حالم خوبه الکی میای معطل میشی اگه وقت زایمانم بود اونوقت میگم که بیای

و به خانم علایی زنگ زدم و گفتش که برین بیمارستان گلدیس معاینه شین اگه نیاز بود برین بیمارستان زهرای مرضیه تا من بیام

از قبل وسایل شما رو جمع کرده بودم و نگران این موضوع نبودم و تا زمانی که خاله درنا بیاد بابایی حوله گرم روی کمر میزاشت و ماساژم میداد و کلی ذوق داشت و میگفت دخترم داره میاد

ساعت 5 صبح به همراه بابایی و خاله درنا  به بیمارستان گلدیس رفتیم و اونجا معاینه شدم و گفت دهانه رحمتون 5/1 سانت باز شده و نزدیکه زایمانتونه و آماده شین که بیمارستان برین

ما هم رفتیم خونه من تو ماشین نشستم بابا و خاله رفتن خونه و وسایل شما رو آوردن و با هم به بیمارستان زهرای مرضیه رفتیم مامانبزرگ زنگ زد و گفت بیاین دنبالم گفتم فعلا نیا تا زمان زایمانم که شد بیا آخه فکر میکردم چند ساعتی طول میکشه

به خانم علایی (ماما) زنگ زدم و گفتم دارم بیمارستان میرم شما کی میاین؟

گفت به صدات نمیاد وقت زایمانت باشه. آخه خیلی سرحال بودم درد دشتم ولی خیلی خوشحال بودم چون قرار بود تا چند ساعت دیگه جگرگوشم و بغل کنم

ساعت 6 صبح به بیمارستان رسیدیم و دوباره من و معاینه کردن و گفتن دهانه رحمتون 4 سانت شده و سریع با خانم علایی و تماس گرفتن و گفتن که بیمارتون وقت زایمانشه

فکر کنم نیم ساعتی طول کشید تا خانم علایی خودشو رسوند و تو اون بین تشکیل پرونده دادیم و گلاب به روتون 2 بار بالا آوردم

ماما که اومد من و سریع به اتاق خصوصی زایمان برد و گفت کی همراهت میاد منم گفتم شوهرم اما از شانس بد من و شما و بابایی اون تایم خیلی شلوغ بود و اجازه ندادن بابایی بیاد و خاله درنا اومد با کمک ماما که منو ماساژ بده

کیسه آب گرم روی کمرم گذاشتن و ماساژم دادن و روی توپ نشستم که خیلی خوب بود و دردام و کم میکرد

بعد از اون یک گازی رو بصورت ماسک استفاده کردم که اونم خیلی به کاهش دردم کمک میکرد

خلاصه بعد ازاون روش ها و دوش آب گرم خانم علایی من و خوابوند روی تخت و گفت عاالیه سر دخترت پیدا شده و گفت آرم زور بزن

دردام به اوج خودش رسیده بود خاله درنا رو بیرون کردن و با سومین فشاری که دادم شما مثل یه ماهی پریدی بیرون و صدای گریت که به گوشم رسید انگار تموم دنیا رو بهم دادن و بعد از تمیز کردن بدنت روی سینم گذاشتنت و فقط بوست میکردم و از خوشحالی گریم گرفته بود و قربون صدقت میرفتم و خانم علایی گفت اینم دخترت که منتظرش بودی و مشغول بخیه زدن شد 3 تا بخیه خوردم دیگه هیچ دردی حس نمیکردم چون شما تو آغوشم بودی

بعد خاله درنا اومد داخل و من و با یه پرستار به یه بخش دیگه منتقل کردن و شما رو بردن تا لباس تنت کنن و بعد که

 اومدی گفتن که بهش شیر بده

وای دخترم وقتی برای اولین بار بهت شیر دادم بهترین حس دنیا رو تجربه کردم

خدا رو هر لحظه بخاطر وجودت شکر میکردم

به بخش منتقل شدیم ولی چون اتاق خالی نبود به اتاق ایزوله رفتیم تا اتاق خالی شد البته اونجا خیلی بهتر بود

همه زنگ زدن و تبریک گفتن

ناهار واسمون آوردن ولی من اشتها نداشتم فقط سوپ خوردم و کمی خوابیدم

موقع ملاقات که شد مامانبزرگ و بابایی اومدن و کلی از دیدنت خوشحال شدن

بابا و خاله درنا رفتن و مامانبزرگ موند پیشمون

متاسفانه شیر زیاد نداشتم و شما گرسنه بودی و کمی بی تابی میکردی  . با کمک مامانبزرگ کمی شیر دوشیدم و با قاشق بهت دادم الهی من فدات شم دخترم

عصر ماما اومد بخیه هامو چک کرد و گفت خوبه و برگه ترخیصم و امضا کرد و حدود ساعت 9 شب مرخص شدیم به همراه بابا و دایی سجاد و مامانبزرگ خونه برگشتیم .

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)