فرشته مامانیفرشته مامانی، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
شروع عشق من و بابای شروع عشق من و بابای ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

دخترم تمام وجود و هستی من

هفته 11 ام

سلام جوجه کوچولوی من الهی مامان به قربونت بره دلم واست تنگ شده من و بابایی هر روز باهات حرف میزنیم البته شما اینقدر کوچولویی که فکر کنم صدای ما رو نمیشنوی بابایی هر روز بوست  میکنه وقربون صدقت میره بابایی مجبور شد من و شما رو چند روز تنها بزاره و به دیدن خانواده خودش بره و به من گفت بخاطر اینکه نی نی تو دلته نمیخواد این همه راه و بیای رفت و 5 روز موند و زود برگشت آخه میخواست تا آخر تعطیلات بمونه گفت دلم واسه خانمم و نی نی خوشکلم تنگ شده منم گفتم بیچاره سالی یه بار به دیدن خونوادش میره عیبی نداره موقع رفتن هم کلی سفارش کرد که مواظب خودت و نی نی باش بعد به شما رو بوسید و گفت که مواظب مامانی باش تو این هفته مامان...
24 ارديبهشت 1394

هفته 10 ام

سلام نفس مامان خوبی عشقم اون بالابالاها پیش فرشته ها خوش میگذره نمیدونی مامان چقد دلتنگته و روز شماری میکنم که شما رو تو آغوشم بگیرم امسال اولین سالیه که نوروز و3 نفره با  هم جشن میگیریم و خدارو بخاطر این موضوع هر روز شکر میکنم . امسال واسه عید 2 تا مهمون داریم داداش میثاق و میکال پسرای خاله مژگان از دبی اومدن واسه تعطیلات پیش ما باشن . از اونجایی که من و بابا سرکار نمیرفتیم و توی خونه بیکار و تنها بودیم   بیشتر وقتمون و خونه ماما نبزرگ میگذروندیم سال تحویل ساعت 2 شبه و ما بیداریم فقط مامابزرگ و بابابزرگ خوابن راستی یادم رفت بهت بگم بی بی بگم و عمه ها همگی زنگ زدن و بخاطر وجود شما تبریک گفتن و خیلی ...
24 ارديبهشت 1394

هفته 9 ام

سلام عزیزدلم خوبی کوچولوی من امروز یکی از روزهایی ست که کمی عصبی ام و یکمی هم میترسم بعد از اون اتفاق ناگوار که سال گذشته واسم افتاد خیلی استرس دارم . بعد از کار به خانه برگشتم و آماده شدم که سونوگرافی برم و چک کنم ببینم قلب جوجه خوشکلم تشکیل شده یا مثل پارسال ... دوست ندارم دوباره یاد اون خاطرات بیوفتم . بابا سرکاربود و نمی تونست به موقع خودشو برسونه به هر حال آماده شدم و با کلی هیجان و استرس رفتم پیش دکتر و خداروشکر قلب شما تشکیل شده بود عشق مامان نمیدونی چقدر خوشحال شدم انگار تموم دنیا رو بهم دادی الهی مادر به قربونت اون قدت بره که 25 mm شدی از اتاق دکتر که بیرون اومدم بابایی منتظرم بود و تو چهرش هم ذوق ...
24 ارديبهشت 1394