فرشته مامانیفرشته مامانی، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
شروع عشق من و بابای شروع عشق من و بابای ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

دخترم تمام وجود و هستی من

❤❤❤❤ آمادگی برای حضور نی نی در شتم مامانی ❤❤❤❤

سلام عزیز دلم ، ملوسکم خوبی مامانی؟؟ الهی من قربونت برم وای نمیدونی  که چقدر دلتنگتم روزا همینجوری میگذره و من بیتاب حضورتم منتظرم که خدا جون یکی از اون فرشته های کوچولوشو ازآسمون واسم بفرسته و من و بابایی رو خوشبخت ترین آدمای روی زمین کنه سپری کردن این روزها بدون تو واسم خیلی خیلی دشوار شده نخودچی مامان ،  یه چیزی میگم بین خودمون باشه به بابایی نگیووووو ناراحت میشه این روزا خیلی بهونه گیر شدم خودمم نمیدونم چم شده بابایی بیچاره هم چیزی نمیگه ( مجبوره دیگه تحملم کنه ) آخه میدونی چیه من و بابا جونت هر روز صبح میریم سرکار تا عصر همدیگرو نمیبینیم فقط با هم تلفنی صحبت میکنیم ( خوب دلم زود زود ...
30 آذر 1392

مامانی شوماخر می شود

سلام عشقم دوردونه من خوبی فدات شم دلم واست یه ذره شده نفسم چرا دیگه به خوابم نمیای فک میکنم اون بالا بالاها خیلی بهت خوش میگذره شیطون مامانی رو فراموش کردی جیگیلی یه چیزی واست تعریف کنم بخندی دیروز خاله درنا اومده بود خونمون تا دیر موقع موند بعد میخواستم برسونمش خونه که مامان بزرگ هم اومد بعد گفتیم چه بهتر بریم با هم یه دوری بخوریم ( بابایی هم از سر کار اومده بود خسته بود خوابید ) با هم رفتیم یکمی دور دور بعد خواستیم برگردیم خونه که یه ماشین سر دور برگردون  یهویی زد سر ترمز بعد منم دستپاچه شدم و با اجازتون کوبوندم تو  پشتِ ماشینش ، اونم از ماشین پیاده شد فقط نگاه میکرد ، منم با اصلأ از ماشین پیاده نشدم گفتم ...
30 آذر 1392

چهارمین سالگرد عقدِ مامان و بابا

سلام جیگیلی من خوبی قربونت برم دلم خیـــــــــلی خیــــــــلی واست تنگ شده نفسم چند روز پیش 4 امین سالگرد عقدمون بود 4 سال پیش من و بابایی پیوند عاشقانمون و بستیم اون روز و همه یادشونه خاله دری ، مامان بزرگ ، دختردایی ها و چند تا از دوستام یادشون بود و تبریگ گفتن آخه  روز خیلی به یاد موندنی بود 88/8/8 روز تولد امام رضا تولد امام هشتم ساعت 8:08 شب   واسه همین  بابایی منو سورپرایز کرد و یه گوشی خوشتل واسم خرید ، کلی ذوق کردم ببخشید نتونستم این چند وقته زیاد واست بنویسم آخه دور جمع و جور کردن وسایل خونه ام عشقم ، خیلی خسته شدم  اخه میخوایم بریم تو خونه خودمون چون دیگه آماده شده راستی یادم رفت بهت...
30 آذر 1392

خونه جدید

سلام فرشته کوچولو من     الهی قربونت برم     خوبی فدات شم عزیز دلم ببخشید من دیر میام و واست مطلب می نویسم این چند وقته من و بابا واقعآ درگیر کارای خونه بودیم بالاخره خداروشکر خونمون آماده شد و بهمون تحویل دادن و ما هم  اثاث کشی کردیم و رفتیم توش هورااااااا چند روز مرخصی گرفتم و با کمک مامان بزرگ خونه را مرتب کردیم     مامان بزرگ بیچاره خیلی زحمت کشید و کمکم کرد یعنی اگر اون نمیومد خدا میدونه این مامان تنبل شما تا کی خونه رو مرتب میکرد   واقعأ خدا خیرش بده     من و بابا سر اینکه کدوم اتاق ، اتا...
30 آذر 1392

آرزوی مامان و بابا

دوردونه نمی دونی من و بابا چقد دوست داریم روی ماهت و بینیم ولی بخاطر شرایطی که داریم فعلأ باید دوریت و با اینکه واسمون خیلی خیلی سخته تحمل کنیم آخه مامان بابا یه خونه خریدن که وقتی گلمون اومد ، توی خونه خودش باشه و احساس راحتی و آرامش کنه .دخترم (راستی یادت رفت بهت بگم من و بابا جون از زمانی که ما شدیم یعنی عشقمونیم شروع شد به هم قول دادیم که نی نی مون باید یه دختر خوشکل و تپلی باشه که مطمئنم خدا جون اینو از ما دریغ نمیکنه) دیروز من و بابا رفتیم پیش خاله زهرا و عمو سجاد چند ماهی بود همدیگه رو ندیده بودیم از تبریز اومده بودن بجز ما یکی دیگه هم بود اگه گفت کی به جمع ما اضافه شده بود ؟ استر جون ، اون هم تو دل مامانش...
25 دی 1391