اشکای مامان بخاطر نی نی
سلام عزیزکم
دیروز خیلی مامانتو ناراحت کردی
بعد از اینکه بابا اومد و من کلی آب و آبمیوه خوردم ( در حد انفجار ) سریع آماده شدیم و رفتیم مطب دکتر ، به
منشی خانم دکتر گفتم اصلآ نمی تونم تحمل کنم لطفآ منو سریع بفرستین داخل ، اون بنده خدا هم سریع
فرستادم داخل و خانم دکتر گفت برو آماده شو تا بیام ، بعد بابایی هم اومد داخل مطب و خانم دکتر
سونوگرافی رو شروع کرد و ژل یه شکمم زد و دستکاه رو گذاشت روی شکمم اما هر چی نگاه میکردیم شما
رو نمیدیدیم یکم نگران شدم بعد بهم گفت لباسات و بپوش و بیا با هم صحبت کنیم منم که انگار دنیا رو سرم
خراب شده بود با ناراحتی لباسامو پوشیدم و رفتم پیش خانم قاسمی و با هم صحبت کردیم و بهم گفت الان
کیسه زرده نی نی تشکیل شده ( هموم کیسه ای که نی نی از اون تغذیه می کنه ) ولی جنینی نمیبینم
احتمالآ جنین دیرتر تشکیل شده ( طبق اون تاریخی که من دادم) خیلی خودمو کنترل کردم که اشکم در نیاد
ولی بهم گفت جای نگرانی نیست و استرس نداشته باش و هفته دیگه بیا واسه سونو جدید که ان شااله دیگه
مشکلی پیش نیاد و بتونیم صدای قلب نی نی و بشنویم بابایی بیرون منتظر بود ، با هم برگشتیم خونه چون
فقط 3 خیابون خونمون با مطب خانم دکتر فاصله داشت .
قبل از اینکه بریم پلو و آماده کرده بودم و مرغا رو آبپز و سالاد هم درست کرده بودم ، رسیدیم خونه به بابایی
گفتم میخوام بخوابم خسته ام ، بابایی گفت نه باید با هم شام بخوریم و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و
زدم زیر گریه بابایی گفت چی شده عشقم چرا ناراحتی مگه خانم دکتر نگفت جای نگرانی نیست و ..... کلی
قربون صدقم رفت و دلداریم داد و گفت من مطمئنم نی نی مون یه جایی اون زیر زیرا خودشو قایم کرده که با
ما بازی کنه و ایشالا هفته دیگه میریم صدای قلبشو می شنویم
ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود و اشکم سرازیر بود و بابایی بغلم کرد و بردم تو پذیرایی بعد مرغا و
سیب زمینی سرخ کرد و میز و چید و من و وادار کرد که برم روی بشینم دور میز تا اون بیاد ولی من اصلا
نتمیتونستم، یعنی چیزی از گلوم پایین نمیرفت و بابا چند لقمه گذاشت توی دهنم
نی نی خیلی از دستت ناراحتم مامان و خیلی عذاب دادی