فرشته مامانیفرشته مامانی، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
شروع عشق من و بابای شروع عشق من و بابای ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

دخترم تمام وجود و هستی من

بدترین لحظات زندگیم

1392/11/27 11:28
نویسنده : مامان دنیا
284 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوردونه قشنگم

خوبی نفسم

اصلا دوست ندارم این خاطرات تلخ و بازگو کنم و ناراحتت کنم ولی میخوام واست بنویسم که بدونی مامان چه

زجری کشید

صبح اون روز بد از خواب بیدار شدم و خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم که خاله ترنج ( خاله یکی از بهترین

دوست مامان  یعنی خاله نادیا) باهام تماس گرفت و گفت که سفره ابوالفضل داره و اصرار کرد که من برم

منم واسه اینکه ناراحت نشه قبول کردم و رفتم خونشون

اون روز برف شدیدی میبارید و من با خاله نسیم ( دوست مامان) تصمیم گرفتیم بریم خرید ، البته من واسه اینکه

اون قرصایی که خانم دکتر گفت و بخرم میخواستم برم

بابا بهم زنگ زد و گفت برف خیلی شدیده فردا صبح با هم بریم منم قبول کردم و با نسیم برگشتیم خونه و بعد

از یکی دوساعت بابا اومد و پسر عموی بابا ( امید ) اومد خونه و کلی حرف زدیم و خندیدیم ( البته من دل درد

داشتم ولی فکر میکردم طبیعیه )

خلاصه بعد از کلی صحبت کردن امید و نسیم رفتن و من و بابا شام خوردیم و ساعت 9 رفتیم که بخوابیم

بابا خسته بود و زود خوابش برد اما من از دل درد نمیتونستم بخوابم و به خودم میپیچیدم

دیگه نمیتونستم تحمل کنم ساعت 11 شده بود

رفتم دستشویی و دیدم که یه چیزی از بدنم خارج شد ، چیزی شبیه یه کیسه کوچولو که مملو از خون بود و

دلدرد من بیشتر و بیشتر می شد

دیگه نمیتونستم تحمل کنم، بابایی رو صدا زدم

اونم بیدار شد دید که حالم اصلا خوب نیست و کلی خون از بدنم رفته ، شوکه شد و خیلی ناراحت

من از دستشویی به حموم از حموم به  راهرو میرفتم و دراز میکشیدم  ( چون توی راهرو لوله های شوفاژ رد

شده بود و گرم بود ) بابای بیچاره هم نمیدونست باید چیکار کنه و بهم میگفت ببرمت بیمارستان ولی من

نمیتونستم تکون بخورم

رفت واسم آب قند آورد و میخواست زنگ بزنه مامان بزرگ اما گفتم اون بنده خداها الان خوابن نمیخوادبیدارشون

کنی

ولی دید که دردم کم نمیشه زنگ زد که بیان ، ماان بزرگ و خاله درنا هم به هر آژانسی که زنگ میزدند

میگفتند  چون هوا برفی بود ماشین نداریم

خلاصه بعد از نیم ساعت اومدن و من وتو اون حال دیدن خیلی ناراحت شدن و به بابا گفتن سریع ماشین و

روشن کن و پالتو تنم پوشوندن و رفتیم درمانگاه

اینقد حالم بد بود که دکتر سریع واسم سرم و دو تا آمپول نوشت ، ولی اصلا فایده نداشت و دردم کم نمیشد

تموم لباسام  و تخت بیمارستان خونی شده بود ، با کمک مامانبزرگ رفتم دستشویی و فقط لخته های خون از

بدنم خارج می شد و توی دستشویی از حال رفتم و بابا بغلم کرد و گذاشتم روی تخت و دکتر اومد و گفت

سریعأ ببریدش بیمارستان ( بعدأ که بهتر شدم مامانبزرگ گفت که وقتی بیحال شدی اینقد ترسیدیم ، بابا که

گریه میکرد ، آخه حالم خیلی بد بوووووود )

خلاصه من و منتقل کردن بیمارستان گلدیس ، اونجا هم آمپول و سرم زدن ولی من بهتر نشدم و دردم کم

نمیشد ، بعد دکتر اونجا مرفین تجویز کرد اونم تزریق کردن ولی بهتر نشدم

دکتر اونجا هم گفت بهتره ببرینش بیمارستان فوق تخصصی غرضی ، به هر حال با اون حال بدم یکم دیگه

طاقت آوردم و رفتیم اونجا

دکتر تا من و دید سریع سونو واسم نوشت و اورژانسی انجام دادم و تشخیص متخصص زنان کورتاژ بود

دیگه صبح شده بود خاله درنا و بابایی دور کارای بیمارستان بودن منم روی صندلی های بیمارستان کنار مامان

بزرگ دراز گشیده بودم و از سسرما و دلدرد به خودم میپیچیدم

نوبت عملم شد من و بردن تو یه اتاقی کنار اتاق عمل اول یه سرم غذایی بهم زدن ، چون خیلی بدنم ضعیف

شده بود ، و بعد به اتاق عمل رفتم و آمپول بیهوشی زدن و من دیگه چیزی نفهمیدم

وقتی به هوش اومدم ساعت 1 بود و تو اتاق بودم مامانبزرگ و خاله درنا و بابایی بالای سرم بودند و ازم

میپرسیدن درد نداری

منم که هنوز گیج بودم فقط با سر جواب می دادم اوهوووم

تقریبأ ساعت 4 هوشیار  شدم ، تو این فاصله خاله لی لی و ماری ، شکوه و خاله اسی و بابابزرگ و .... چند بار

زنگ زدند و حالم و پرسیدن ولی من نمیتونستم حرف بزنم

خاله درنا و بابایی رفتن خونه و مامان بزرگ موند پیش من ، واسمون شام آوردن ولی من میل نداشتم فقط

یکمی سوپ خوردم

شب خوابم نمیومد چون تموم روز خواب بودم ، درد و دیگه خیلی حس نمیکردم ، پرستار چند بار اومد پیشم و

پرسید درد ندارم منم کفتم خوبم

صبح که بیدار شدم دکتر اومد پیشم و پروندم و نگاه کرد و گفت مشکلی نداری عملت خداروشکر خوب وبده

میتونی بری

واقعآ از مامان بزرگ ممنونم ، بنده خدا این دو روز خیلی خسته شد

بابایی اومد پیشم و رفت دور کارای ترخیص ، عمه خانم  و زن عمو کیامرز و عمع فاطی و زیبا و رویا و .... همگی

زنگ زدند و حالم و پرسیدن

با بابایی رفتیم خونه مامان بزرگ ، البته میخواستم برم خونه خودمون که مامانبزرگ نزاشت گفت بیا همینجا که

یکم تقویت شی 

بابا هم کلی ابمیوه و کمپوت واسم خریدبعد از ظهرش هم جگر و انار آخه میگن خون سازه

بعد از ظهر خانواده عمو غلامحسین و عمو ابراهیم و خاله عصمت اینا اومدن عیادت

البته اونا فکر میکردن که من آپاندیس عمل کردم چون روز قبل خاله درنا به بابا بزرگ گفته بود دنیا میخواد

آپاندیس عمل کنه، اون بنده خدا هم به اونا اینجوری گفته بود

بعد مامانبزرگ بهشون گفت که اشتباه متوجه شدین و خیلی ناراحت شدن

ولی همشون میگفتن که خدا رو شکر تنت سالمه ان شاالله دوباره بچه دار میشی

منم میگفتمناراحت نیستم خئاست خدا بود لابد یه حکمتی توش بوده ( ولی تو دلم خیلی ناراحت بودم )  ان شاالله امید بخدا

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سحر
11 اسفند 92 10:59
عزیزم خیلی ناراحت شدم ولی حتما حکمتی داشته خداروشکر که تن خودت سلامته ناراحت نباش عزیزم خدا بزرگه...... مرسی فدات شم خواسته خدا بوده دیگه
مامان دنیا
21 اردیبهشت 94 13:32
مرسی سحر جونم