فرشته مامانیفرشته مامانی، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
شروع عشق من و بابای شروع عشق من و بابای ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

دخترم تمام وجود و هستی من

عشق خیلی پیچیدست

  دخترم امروز برای تو مینویسم سالها بعد که به دنیا اومدی و بزرگ شدی قد کشیدی و خانوم شدی دلم میخواهد تو را از همه پسرهای محله و مدرسه و دانشگاه دور کنم دلم میخواد فقط واسه من و بابا باشی دوست ندارم کسی تو رو از ما جدا کنه میدونم خیلی سخته دخترم میدانم از من متنفر میشوی میدانم مرا بدترین مادر دنیا میدانی میدانم . . . خوب میدانم اما دخترکم اگر بدانی چه بر سر  مادرو پدرت آمد تا به هم رسیدن چقد سختی کشیدن تا بالاخره مال هم شدن دخترم وقتی سنت هنوز درگیر احساس است و منطق نمیشناسد عاشق میشوی ... دخترکم عاشقی درد دارد دوست ندارم هیچ کس و هیچ چیز باعث ...
30 آذر 1392

شروع تابستون

سلام سلام قندِ عسلم ببخشید این چند وقت چیزی  واست  ننوشتم آخه یه مقدار سرم شلوغ بوده زیاد وقت نکردم ، ولی قول میدم تند و تند همه رو واست بنویسم  چند هفته پیش روز پدر بود بازم تو پیشمون نبودی خیلی دوس داشتیم که باشی ولی عیبی نداره ایشالا سال دیگه 3 نفری جشن میگیریم فدات شم روز پدر من و بابا رفتیم بیرون من کلی هدیه واسه بابا خریدیم البته از طرف ِ خودم و شما عشق زندگیمون ، بعد هم با هم رفتیم شام خوردیم  راستی یادم رفت بگم چنتا لبلس خوشکل هم واست خریدم نفسم جیگرم یه خبر بهت میدم کلی خوشحال شی ، پشیر پسرِ خاله ماری تو کنکور ارشد دولتی  رتبش 14 شد واااااااااای کلی خوشحال شدیم هممون ، به خاله تبریک گفتم ...
30 آذر 1392

جیگیلی مامانی دلتنگه ، نمیدونه چیکار کنه ؟؟؟؟

سلام عزیزدلم خوبی مامانی ؟؟ اون بالابالاها خوش میگذره فدات شم الهی من قربونت بشم دلم خیلی واست تنگ شده این روزا خیلی فکرم مشغوله ، از یه طرف دوس دارم که زود زود بیای پیشمون و زندگی من و بابایی رو عوض کنی و از یه طرف فکر میکنم هنوز موقعیتمون  مساعد نیست ، با هر کسی هم که صحبت میکنم میگم دودلم میگه اشتباه نکن الان فرصت خوبیه واسه نی نی دار شدن با بابافرامرز هم که صحبت میکنم میگم بزاریم سال دیگه نفسمون بیاد ، میگه چرا باید صبر کنیم من دوس دارم  نی نی زودتر بیاد پیشمون قلب مامان  نمیدونی بابا چقد عاشق بچست هر بچه ای رو که توی خیابون میبینه کلی واسش ذوق میکنه و اگه بابا و مامان بچه اجاه بدن ب...
30 آذر 1392

اثاث کشی مامان بزرگ

سلام دوردونه مامانی خوبی نفسم دلم واسه بغل کردنت یه ذره شده الهی قربونت برم  من ،  کی میای دیگه پیشم چن روز پیش خاله لیلی به همراه  شقایق و شیرین و عمویی اومدن (البته میخواستن واسه آخرِ تابستون بیان ولی چون خاله مژی فقط این هفته ایرانه باید زود برگرده ، اومدن که ببیننش ، ما هم تا سال دیگه نمیبینیمش   ) راستی قند عسلم یادم رفته بود بهت بگم که مامان بزرگینا خونه قدیمی رو  فروختن یه خونه دیگه خریدن ، دیروز هم اثاث کشی کردن رفتن تو خونه جدیده الان به ما نزدیکتر شدن هورااااااااااااااا ( البته فقط واسه چند ماه ، چون خونه ما هم تا چن ماه دیگه آماده میشه باید اثاث کشی کنیم بریم تو خون...
30 آذر 1392

❤❤❤❤ آمادگی برای حضور نی نی در شتم مامانی ❤❤❤❤

سلام عزیز دلم ، ملوسکم خوبی مامانی؟؟ الهی من قربونت برم وای نمیدونی  که چقدر دلتنگتم روزا همینجوری میگذره و من بیتاب حضورتم منتظرم که خدا جون یکی از اون فرشته های کوچولوشو ازآسمون واسم بفرسته و من و بابایی رو خوشبخت ترین آدمای روی زمین کنه سپری کردن این روزها بدون تو واسم خیلی خیلی دشوار شده نخودچی مامان ،  یه چیزی میگم بین خودمون باشه به بابایی نگیووووو ناراحت میشه این روزا خیلی بهونه گیر شدم خودمم نمیدونم چم شده بابایی بیچاره هم چیزی نمیگه ( مجبوره دیگه تحملم کنه ) آخه میدونی چیه من و بابا جونت هر روز صبح میریم سرکار تا عصر همدیگرو نمیبینیم فقط با هم تلفنی صحبت میکنیم ( خوب دلم زود زود ...
30 آذر 1392

مامانی شوماخر می شود

سلام عشقم دوردونه من خوبی فدات شم دلم واست یه ذره شده نفسم چرا دیگه به خوابم نمیای فک میکنم اون بالا بالاها خیلی بهت خوش میگذره شیطون مامانی رو فراموش کردی جیگیلی یه چیزی واست تعریف کنم بخندی دیروز خاله درنا اومده بود خونمون تا دیر موقع موند بعد میخواستم برسونمش خونه که مامان بزرگ هم اومد بعد گفتیم چه بهتر بریم با هم یه دوری بخوریم ( بابایی هم از سر کار اومده بود خسته بود خوابید ) با هم رفتیم یکمی دور دور بعد خواستیم برگردیم خونه که یه ماشین سر دور برگردون  یهویی زد سر ترمز بعد منم دستپاچه شدم و با اجازتون کوبوندم تو  پشتِ ماشینش ، اونم از ماشین پیاده شد فقط نگاه میکرد ، منم با اصلأ از ماشین پیاده نشدم گفتم ...
30 آذر 1392

چهارمین سالگرد عقدِ مامان و بابا

سلام جیگیلی من خوبی قربونت برم دلم خیـــــــــلی خیــــــــلی واست تنگ شده نفسم چند روز پیش 4 امین سالگرد عقدمون بود 4 سال پیش من و بابایی پیوند عاشقانمون و بستیم اون روز و همه یادشونه خاله دری ، مامان بزرگ ، دختردایی ها و چند تا از دوستام یادشون بود و تبریگ گفتن آخه  روز خیلی به یاد موندنی بود 88/8/8 روز تولد امام رضا تولد امام هشتم ساعت 8:08 شب   واسه همین  بابایی منو سورپرایز کرد و یه گوشی خوشتل واسم خرید ، کلی ذوق کردم ببخشید نتونستم این چند وقته زیاد واست بنویسم آخه دور جمع و جور کردن وسایل خونه ام عشقم ، خیلی خسته شدم  اخه میخوایم بریم تو خونه خودمون چون دیگه آماده شده راستی یادم رفت بهت...
30 آذر 1392

خونه جدید

سلام فرشته کوچولو من     الهی قربونت برم     خوبی فدات شم عزیز دلم ببخشید من دیر میام و واست مطلب می نویسم این چند وقته من و بابا واقعآ درگیر کارای خونه بودیم بالاخره خداروشکر خونمون آماده شد و بهمون تحویل دادن و ما هم  اثاث کشی کردیم و رفتیم توش هورااااااا چند روز مرخصی گرفتم و با کمک مامان بزرگ خونه را مرتب کردیم     مامان بزرگ بیچاره خیلی زحمت کشید و کمکم کرد یعنی اگر اون نمیومد خدا میدونه این مامان تنبل شما تا کی خونه رو مرتب میکرد   واقعأ خدا خیرش بده     من و بابا سر اینکه کدوم اتاق ، اتا...
30 آذر 1392

آرزوی مامان و بابا

دوردونه نمی دونی من و بابا چقد دوست داریم روی ماهت و بینیم ولی بخاطر شرایطی که داریم فعلأ باید دوریت و با اینکه واسمون خیلی خیلی سخته تحمل کنیم آخه مامان بابا یه خونه خریدن که وقتی گلمون اومد ، توی خونه خودش باشه و احساس راحتی و آرامش کنه .دخترم (راستی یادت رفت بهت بگم من و بابا جون از زمانی که ما شدیم یعنی عشقمونیم شروع شد به هم قول دادیم که نی نی مون باید یه دختر خوشکل و تپلی باشه که مطمئنم خدا جون اینو از ما دریغ نمیکنه) دیروز من و بابا رفتیم پیش خاله زهرا و عمو سجاد چند ماهی بود همدیگه رو ندیده بودیم از تبریز اومده بودن بجز ما یکی دیگه هم بود اگه گفت کی به جمع ما اضافه شده بود ؟ استر جون ، اون هم تو دل مامانش...
25 دی 1391