فرشته مامانیفرشته مامانی، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
شروع عشق من و بابای شروع عشق من و بابای ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

دخترم تمام وجود و هستی من

هفته 28 ام

سلام دختر نازنینم خاله ماری و مهرشاد هم اومدن واسه دیدن خاله مژی و جمع خاله ها جمع بود بجز خاله لی لی که بخاطر انتخاب رشته شقایق و کلاسای شیرین نتونستن بیان . خلاصه دخترم جای شما هم واقعا خااالی بود سرویس خواب دخترم هم آماده شد و آوردن و چیدم توی اتاقت و خاله ها قربون صدقت میرفتن و به من میگفتن دنیا کی دخترت بدنیا میاد دلمون میخواد زودتر ببینیمش و اون لپای توپلشو گاز بگیریم منم میگفتم وااااای دلتون میاد اونا هم میگفتن که خواهرزاده خودمونه بعععله که دلمون میاد البته دخترم نترسی و اونا شوخی میکنن چون خیلی دوستت دارن خاله مژی آخر هفته رفت و خاله ماری هم فردا صبحش چون مهرشاد کلاس تابستونی د...
13 آبان 1394

هفته 27 ام

سلام جگرگوشه من کی میای توی بغل مامانی این چند روز چون تنها بودیم هر روز میرفتیم پارک و بازار راستی یادم رفت بهت بگم خاله مژی کلی لباسای خوشکل واسه دخترم خرید و کفش و گیره الهی من قربونت دختر خوشکلم برم زود بدنیا بیا تا اینا رو تنت کنم . عروسی دایی جمال (پسر عمه مامان) آخر هفته بود ولی ما نتونستیم بریم. بعد از عروسی مامانبزرگ و بابابزرگ هم اومدن و با دیدن خاله مژی کلی خوشحال شدن بابایی هم که هنوز نیومده پیش من و دخترم خیلی دلم واسش تنگ شده ولی خوب فعلا  کاراشون زیاده و گفته تا چند روز دیگه میام ...
13 آبان 1394

هفته26 ام

سلام دختر یکی یکدونه من خوبی عزیزدل مامان مامانبزرگ مجبور شد به شهرستان بره آخه  بنده خدا مامانبزرگ شکوه فوت کرد خدا رحمتش کنه خیلی خانم مهربونی بود. خدا روشکر تونستم قرآن و ختم کنم چون با خودم قرار گذاشته بودم که واسه ماه رمضان هر روز یک جز بخونم واسه سلامتی نی نی هایی که قراره به خانوادموم اضافه شن یعنی شما و دختر دایی سجاد و محمد و سلامتی همه خونوادمون . خاله مژگان و میکال هم از دبی اومدن و ما رو غافلگیر کردن آخه خاله گفته بود چون مامانبزرگ و بابابزرگ نیستن منم امسال نمیام چون بدون اونا ایده ای نداره و بعد از اونم مرخصی ندارم خاله دری هم واسه تعطیلات عید فطر به تهران خونه دوستش ...
13 آبان 1394

25 ام

عزیزدلم روز به روز که یه لحظه تولدت نزدیک تر میشم احساس شور و شعف بیشتری توی دلم به وجود میاد قبلا یک حس ترس هم داشتم که نکنه خدای نکرده نتونم خوب ازت مراقبت کنم اما حالا انگار خدا یک نیروی فوق العاده بهم داده و اعتماد به نفسم بالا رفته و میتونم به تنهایی از یکی یکدونه خودم نگهداری کنم الهی من فدای اون قد و بالات بشم هر شب خوابت و میبینم با چهره های متفاوت ولی توی همه خوابام توی بغلمی و نوازشت میکنم و قربون صدقت میرم چند باری هم خواب دیدم که 2 تا دختر 2 قلو دارم که یکی توی بغل من یکی توی بغل بابایی و مرتب باهاتون حرف میزنیم به بابا گفتم اونم گفت منم همین خواب و دیدم و کلی تو خواب ذوق کردم این هفته نوبت دکتر داشتم و...
11 تير 1394

هفته 24 ام

سلام سلام فرشته مامان عسلم  با خاله اینا بازار مبل رفتیم و کلی گشتیم تا یک سرویس خوابت خوشکل واست سفارش دادم دخترخاله هات کلی ذوق میکردن و یه کوچولو حسودی (شوخی میکنم) که مامان ببین خاله واسه دخترش چه سرویس خواب خوشکلی خریده اما تو واسه ما از این معمولی ها گرفتی خاله بنده خدا هم گفت خوب زمان شما از این چیزا نبود که همه ساده بودن شیرین پیله کرده بود به خاله که سرویس خواب کیتی و واسم بخر ما هم میخندیدیم گفتیم آخه دختر یه نگاهی به قد و قواره خوذت بنداز بعد بگو کیتی میخوای( آخه شیرین ماشالا قد بلنددددده) خلاصه سرویس چوبی جنابعالی هم خریدیم و برگشتیم خونه البته قرار شد 2 هفته دیگه آماده شه عکش و واسه بابایی فرستادم...
11 تير 1394

هفته 23 ام

سلام عشق مامان خوبی دختر یکی یکدونه من این هفته خاله لی لی و دختراش  شقایق و شیرین اومدن آخه شقایق هفته پیش کنکور داشت و یکسال تموم مشغول درس خوندن بود و هیج جایی نرفت و الان واسه روحیه ش خونه مامانبزرگ بودن وقتی من و دیدن گفتن واااااای خاله چقد تپلی شدی گفتن کاش میشد دخترخالمون زود بدنیا بیاد و ببینیمش با خاله اینا بازار رفتیم و یک سری لباس واسه شما خریدم شقایق اسباب بازی واسه وان حمومت خرید گفتم واسه دختر خاله گلم خاله لی لی هم واست یک لباس خوشکل خرید خلاصه کلی ذوق وسایلت و کردیم و قبونت صدقت رفتیم الهی مامان فدات شه کی میای پیشم تا این لباسهای خوشکل و تنت کنم فرشته دوست داشتنی ما دوستت داریم &...
11 تير 1394

هفته 22 ام

سلام فرشته آسمونی من الهی مادر به قربونت بره این هفته شروع کلاسای بارداری است و به مدت 8 جلسه روزای ذوج از  ساعت 10:30 تا 12:30 طول میکشه توی کلاس چیزای خیلی آموزنده ای یاد میدهند همه خانم هایی که اونجا هستند مثل من اولین بارداریشون هست و ذوق و شوق زیاد دارن جلسه اول  و دوم در مورد دستگاه تولید مثل و تغیرات اعضای بدن در زمان بارداری و رشد و نمو جنین  و همچنین مراقبت های بارداری و تغذیه وبهداشت فردی صحبت کردند نیم ساعت آخر کلاس هم به آموزش تمرینات ورزشی پرداخته میشه و در آخر هم ریلکسیشن فکر میکنم شما از این قسمت خوشتون میاد چون همینطور که دراز کشیده بودم و دستم روی شکمم  بود شما مرتب تکون میخوردی...
26 خرداد 1394

هفته 21ام

سلام قند عسلم خوبی دختر یکی یکدونه من این هفته خیلی خوشحالم چون بابایی خونه اومده و از وجود دختر گلم  با خبر شدم . کلی غر زدم به بابا و گفتم یهنی چی آخه چند روز مرخصی اومدی همش ازمون دوری چون بابایی هر روز صبح از خونه بیرون میره و ظهر خونه میاد چون یه سری کارای اداری داره که مربوط به شرکت قبلیش میشه . مامانی هم با عشق واسه شما و بابایی ناهار آماده میکنه عزیز دلم  ولی این دور همی 3 نفره زود تموم شد و بابا مجبور شد ب محل کارش برگرده و دوباره از ما دور شه و به کرمانشاه بره. منم به خونه مامانبزرگ رفتم .  خاله درنا چند روز تعطیلی به تهران رفت و واسه شما 2 تا پیراهن خوشکل و بانمک خرید .  الهی من فد...
25 خرداد 1394

هفته 20 ام

سلام جیگر مامان این هفته خیلی خوشحالم جون بابایی قراره بعد از 39 روز دوری بیاد این اولین باری ست که اینقدر از هم دوریم بابایی هم خیلی دلش تنگ شده هم واسه من هم واسه شما بالاخره روز موعود فرا رسید و من و بابایی واسه تشخیص جنسیت شما به بیمارستان امام حسین مراجعه کردیم توی راه که میرفتیم به بابایی گفتم که فرقی نداره بچمون دختر یا پسر باشه من میخوام که واسه سلامتی جیگرمون و دختر دایی سجاد و دایی محمد توی ماه رمضان قرآن و ختم کنم ایشالا که خدا کمکم کنه و بتونم این کار و انجام بدم . نوبت من شد و رفتم روی تخت دراز کشیدم و دکتر یک سونوی کامل از شما انجام داد و گفت که نی نی شما دختره الهی من فدات شم نمیدونی چه ذوقی کردم ...
15 خرداد 1394

هفته 19 ام

سلام جیگرم کوچولوی نازنینم دلم واسه دیدنت بی تابه . چون دوست دارم که شما را به صورت طبیعی به دنیا بیارم باید در یک سری کلاسهای بارداری شرکت کنم واسه همین به بیمارستان رفتم و ثبت نام کردم و بهم گفتن که از 20 خرداد که هفته 22 ام هستی بیایید. عزیزدلم 5 خرداد یکی از بهترین روزهای زندگیم بود چرا که اولین ضربه های شما رو حس کردم و متوجه حضور یک فرشته توی دلم شدم   توی اتاق خاله درنا دراز کشیده بودم و دستم روی شکمم بود که شما با اولین ضربه ابراز وجود کردی و مامان و خوشحال کردی الهی من فدای اون دست و پای کوچولوت بشم اینقدر ذوق داشتم و به وجد اومده بودم که سریعا به بابایی زنگ زدم و گفتم که نی نی تکون خورد و اونم کلی ذوق...
15 خرداد 1394