فرشته مامانیفرشته مامانی، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
شروع عشق من و بابای شروع عشق من و بابای ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

دخترم تمام وجود و هستی من

هفته 31ام

سلام دختر یکی یکدونم خوبی فدات شم این هفته نوبت دکتر داشتم با بابایی رفتیم و صدای قلبت و گوش کردیم الهی من قربون اون قلب کوچولوت برم صدای قلبت اینجوری بود ( گوپ گوپ گوپ گوپ هی) مثل صدای پای اسب بود و وسطش سکسکه میکردی بابایی بهم گفت مگه چی خوردی که دخترم اینجوری شده خانم دکتر هم گفت طبیعیه مشکلی نداره فرداش 1/6/94 رفتیم سونو گرافی و یه سری آزمایش واسم نوشت و انجام دادم سونو که عالی بود وزنت 1460 گرم دور سرت 78 میلی متر دور شکم 267 میلی متر اندازه ران 60 میلی متر الهی مامان دورت بگرده که داری بزرگ میشی نفسم     ...
13 آبان 1394

هفته 30 ام

من و بابایی بازار سیسمونی ها رفتیم و خرده ریزایی که واسه دخترم میخواستم و خریدم یک کیسه آب گرم شارژی هم واست گرفتم بابا گفت این واسه چیته گفتم اگه خدایی نکرده زبونم لال دخترم دل درد گرفت بزارم رو دلش تا آروم بگیره خاله روح انگیز و واسه ناهر آخر هفته دعوت کردم آخه تازه اسباب کشی کردن و اینجا اومدن و کلی اصرار کردم تا قبول کرد آخه بنده خدا گفت با این وضعیتت اصلا دوست ندارم تو زحمت بیوفتی و خسته شی گفتم نه خاله دخترم قربونش برم دختر خوبیه و اذیتم نمیکنه  مامانبزرگ اینا با دایی سجاد هم گفتم بیان تا دور هم باشیم مامانبزرگ که دوباره رفت شهرستان چون دایی علیرضا عمل قلب انجام داده بود و میخواست...
13 آبان 1394

هفته 29 ام

من و بابای مشغول چیدن اتاق دخترمون هستیم و با ذوق و شوق فراوان این کار و انجام میدیم و مرتب چیدمان کمد و دراور و تخت و گهواره و عوض میکنیم چون میخوایم بهترین اتاق و واسه دختر نازم درست کنم بابایی هیچ کدوم از وسایلی که واست خریدم و ندیده بود چون تو این 2 ماهی که نبود من همه رو خریدم و کلی ذوق میکرد و لباسات و بو میکرد و میبوسید و قربونت میرفت.  البته یه مقدار دیگه مونده که گذاشتم با بابایی برم که اونم تو خرید وسایل دخترش نقش داشته باشه. از خدا بخاطر وجود تو سپاسگذاریم   ...
13 آبان 1394

هفته 28 ام

سلام دختر نازنینم خاله ماری و مهرشاد هم اومدن واسه دیدن خاله مژی و جمع خاله ها جمع بود بجز خاله لی لی که بخاطر انتخاب رشته شقایق و کلاسای شیرین نتونستن بیان . خلاصه دخترم جای شما هم واقعا خااالی بود سرویس خواب دخترم هم آماده شد و آوردن و چیدم توی اتاقت و خاله ها قربون صدقت میرفتن و به من میگفتن دنیا کی دخترت بدنیا میاد دلمون میخواد زودتر ببینیمش و اون لپای توپلشو گاز بگیریم منم میگفتم وااااای دلتون میاد اونا هم میگفتن که خواهرزاده خودمونه بعععله که دلمون میاد البته دخترم نترسی و اونا شوخی میکنن چون خیلی دوستت دارن خاله مژی آخر هفته رفت و خاله ماری هم فردا صبحش چون مهرشاد کلاس تابستونی د...
13 آبان 1394

هفته 27 ام

سلام جگرگوشه من کی میای توی بغل مامانی این چند روز چون تنها بودیم هر روز میرفتیم پارک و بازار راستی یادم رفت بهت بگم خاله مژی کلی لباسای خوشکل واسه دخترم خرید و کفش و گیره الهی من قربونت دختر خوشکلم برم زود بدنیا بیا تا اینا رو تنت کنم . عروسی دایی جمال (پسر عمه مامان) آخر هفته بود ولی ما نتونستیم بریم. بعد از عروسی مامانبزرگ و بابابزرگ هم اومدن و با دیدن خاله مژی کلی خوشحال شدن بابایی هم که هنوز نیومده پیش من و دخترم خیلی دلم واسش تنگ شده ولی خوب فعلا  کاراشون زیاده و گفته تا چند روز دیگه میام ...
13 آبان 1394

هفته26 ام

سلام دختر یکی یکدونه من خوبی عزیزدل مامان مامانبزرگ مجبور شد به شهرستان بره آخه  بنده خدا مامانبزرگ شکوه فوت کرد خدا رحمتش کنه خیلی خانم مهربونی بود. خدا روشکر تونستم قرآن و ختم کنم چون با خودم قرار گذاشته بودم که واسه ماه رمضان هر روز یک جز بخونم واسه سلامتی نی نی هایی که قراره به خانوادموم اضافه شن یعنی شما و دختر دایی سجاد و محمد و سلامتی همه خونوادمون . خاله مژگان و میکال هم از دبی اومدن و ما رو غافلگیر کردن آخه خاله گفته بود چون مامانبزرگ و بابابزرگ نیستن منم امسال نمیام چون بدون اونا ایده ای نداره و بعد از اونم مرخصی ندارم خاله دری هم واسه تعطیلات عید فطر به تهران خونه دوستش ...
13 آبان 1394

25 ام

عزیزدلم روز به روز که یه لحظه تولدت نزدیک تر میشم احساس شور و شعف بیشتری توی دلم به وجود میاد قبلا یک حس ترس هم داشتم که نکنه خدای نکرده نتونم خوب ازت مراقبت کنم اما حالا انگار خدا یک نیروی فوق العاده بهم داده و اعتماد به نفسم بالا رفته و میتونم به تنهایی از یکی یکدونه خودم نگهداری کنم الهی من فدای اون قد و بالات بشم هر شب خوابت و میبینم با چهره های متفاوت ولی توی همه خوابام توی بغلمی و نوازشت میکنم و قربون صدقت میرم چند باری هم خواب دیدم که 2 تا دختر 2 قلو دارم که یکی توی بغل من یکی توی بغل بابایی و مرتب باهاتون حرف میزنیم به بابا گفتم اونم گفت منم همین خواب و دیدم و کلی تو خواب ذوق کردم این هفته نوبت دکتر داشتم و...
11 تير 1394